هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت
هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد
فروغی بسطامی
هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت
هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد
فروغی بسطامی
به تیر غمزه مرا میزنی و میترسم
که بر تو آید تیری که می زنی بیباک
عراقی
چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
مولوی
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا
بوی خوش میآیدم از قلیه و بورانیی
مولوی
به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که
به کام آن که جان مییابد از مرگم چه کام است این
محتشم کاشانی
ای آمده ز آسمان درین عالم دیر
و آورده خبرهای سموات به زیر
مولوی
تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد
عراقی
خطر در آب زیرکاه بیش از بحر میباشد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
صائب
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
سلمان ساوجی
هر شامگه به یادش خفتم به لالهزاری
هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی
فروغی بسطامی