مار است بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
سلمان ساوجی
مار است بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
سلمان ساوجی
نی دولت آنکه یار غارت بینم
نی فرصت آنکه در کنارت بینم
سلمان ساوجی
مرا هم نیمه جانی بود و در جان، محنت عشقت
به محنت داد جان لیکن، محبتها چنان دارد
سلمان ساوجی
گر خطایی دیدهای از من، تو آن از من مبین
کین گناه ایام کرد و جرمش از سلمان ستاند
سلمان ساوجی
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
سلمان ساوجی
دیگران را در کمند آور، که همچون زلف تو
هر رگی در گردن جانم، طنابی، دیگرست
سلمان ساوجی
به سر همی رودم دود و من نمیدانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا
سلمان ساوجی
زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی میدهد
سلمان ساوجی
من تنی دارم و آن همچو میانت هیچ است
غیر از این هیچ میان من و تو حایل نیست
سلمان ساوجی
چو زلفت پای در دامن کشیدست
چرا خط سیاهت سر بر آورد
سلمان ساوجی